عرفان عرفان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

عرفان جون

صرفا جهت اطلاع همه عزیزان

سلام به همه دوستان عزیز با عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری امام حسین (ع) و یاران وفادارشون ؛ عزیزای دلم اگر دقت کرده باشید در پایان هر پست تاریخی رو درج کردم که نشان دهنده زمان پست های نوشته شده است ؛ بنده تاکنون شاغل بودم و نمیتونستم مطالب رو بروز یادداشت کنم. پس اطلاعاتت پستهام درسته ولی در پایان تاریخ ذکر کردم و از عزیزانی که توی نظراتشون نسبت به مطالب نوشته شده تعجب کردن عذر خواهی میکنم و من باید تاریخ پستهارو ابتدا قرار میدادم... از اظهار لطفتون سپاسگزاریم و قول میدیم سریعتر به روز کنم تا به تاریخ حال برسم ...         ...
18 آبان 1392

سفر به شهر آستارا

صبح زود قبل از روشن شدن هوا بهمراه خاله زهرااینا و مامان جون و عمه ثریا و سمیه جون و ننه ( مادربزرگ من که عرفان خیلی بانمک صداش میزنه ) حرکت کردیم و از اینکه من رانندگی میکردم ؛ عشقم کلی متعجب شده بود و همش صدام میکرد ماما و چون من نمیتونستم برگردم عقب و نگاش کنم یه کمی شاکی بود , آخه از زمانی که ماشینمون رو عوض کرده بودیم ؛ من رانندگی نکرده بودم و عزیزدلم حق داشت تعجب کنه. توی منجیل صبحانه خوردیم ولی عرفان از دیدن توربین های بادی خسابی ذوق کرده بود و بیشتر مشغول بازی بود و بحدی شیطنت کرد تا با یه خانواده اصفهانی دوست شد و کلی خوراکی و شکلات ازشون گرفت ... توی راه کمی اذیت کردی و بی تاب بودی چون داداش اومده بود ماشین ما و نمی...
18 آبان 1392

مسافرت به شهر قزوین

بهمراه باباجون و مامان جون و خاله زهرااینا رفتیم شهر قزوین و خداروشکر چون راهش خیل نزدیک بود اصلا اذیت نشدی و کلی با داداش مهدی یار بهت خوش گذشت ، فقط سر صندلی ماشین ات یه کمی با هم مشکل دارین... چون با عزیزای دل عرفان و البته منو باباحسین ، سفر کرده بودیم خلی خیلی خوش میگذشت و اصلا دوست نداشتیم تموم بشه چون همش با هم بیرون بودیم و میگفتیم و میخندیدم و لذت میبردیم. جاهایی که رفتیم : امامزاده آمنه خاتون - موزه مردم شناسی قزوین - گرمابه سنتی - در عالی قاپو - روستای مردم کلایه - دریاچه اوان و قلعه الموت یا حسن صباح   عرفان خان دوست پیدا کرده بود توی گرمابه سنتی و به هیچ عنوان راضی به ترک...
18 آبان 1392

تحویل سال 1392 (دومین سال نو عرفان خان)

  امروز چهارشنبه است و ساعت 2 و نیم سال 1392 آغاز میشه ... من و باباحسین و عرفان خان ؛ کنار سفره هفت سین مون نشستیم ( البته آقا عرفان فقط 2دقیقه نشست و بقیه رو در حال بدو بدو و شیطنت بود و هر سری یکی از سین ها رو داغون میکرد) و دعا میکردیم و قرآن میخوندیم که  سال تحویل شد و باباحسین روی دوتامون رو بوسید و از لای قرآنش بهمون عیدی داد ... عشقم سریع عیدیش رو آورد داد دست من...   از اینکه من رو امین خودش میدونه و هر چیزی رو که دوست داره میدی بهم تا براش نگهدارم لذت میبرم ... وای مادر شدن چه خوبه خدا میشی تکیه گاه عزیزترین کست تو  دنیا ما تقریبا 2 ساله شدیم ؛ یعنی 2ساله خدای مهربون ب...
18 آبان 1392

نامزدی عمو علی ( پسرعموی مامان زهره)

امروز حسابی تیپ زدیم و ساعت 3 با باباحسین رفتیم جشن نامزدی عموعلی و عالیه جون ( ایشاله خوشبخت بشن )   از در خونه که وارد شدیم بخاطر صدای باند که واقعا بلند بود ؛ وحشت کردی و گریه و اشکت بند نمی یومد و مجبور شدم بدون سلام و احوالپرسی سریع خودمو به اتاق برسونم تا عزیزم بیش از این بی تابی نکنه. چند دقیقه ای که گذشت و متوجه شدی که اومدیم جشن و صدای آهنگ رو شنیدی ؛ اخمهات تبدیل به خنده شد و شروع کردی قر دادن و رقصیدن و همه از دست کارهات میخندیدن. خلاصه آخر شب هم به همراه باباحسین و عمو عباس و فرهاد و احمد حسابی ترکوندی و قر دادن هات تمومی نداشت و همه از ته دل برات کف میزدند عزیزم دل همه رو بردی با این اطوارهای دخترو...
18 آبان 1392

عروسی عمو افشین ( پسرعمه باباحسین)

امروز جشن عروسی عمو افشین و سارا جون بود ؛ عزیزم طبق معمول خوش تیپ و ناز شده بود.   اصلا روی صندلی بند نمیشد و دائما با عمه هاش در حال رقص و پایکوبی بود ؛ بحدی شیطنت میکرد و قر میداد که حواس فیلمبردارم بخودش جلب کرد و کلی ازش فیلم گرفت.   خیلی خیلی بهت خوش گذشت و از اینکه نذاشته بودمت پیش مامان جون و با خودم بردمت خیلی خوشحال بودم.   هم رفتیم پارکینگ عمه طاهره اینا برای حسن ختام عروسی ؛ اونجا هم کم نیاوردی و تا لحظه آخر رقصیدی و ناز و عشوه کردی و باباحسینت رو هلاک کردی... خدایا همیشه برای همه شادی بیار ... آمین ایشاله عروسی همه نی نی ها و عرفان خان ما ... ایشاله &nbs...
18 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عرفان جون می باشد